فروغ فرخزاد...رویا
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از در وگوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سویی
باد پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان درگوش هم آهسته میگویند
«آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو
درجهان یکتاست
بیگمان شهزادههای والاست»
دختران سرمیکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینههالرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد»
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گُلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بیتشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ..... خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهستهمیپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانهمیپیچد صدای در
سوی در گویی زشادی میگشایم پر
اوست... آری ... اوست
«آه، ای شهزادهه، ای محبوب رؤیایی
نیمه شبها خوابمیدیدم که میآیی»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم وشوقآلود
بر نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهرزیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خونلاله خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پرنورست»
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایه آنسینه و آغوش
میشوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند:
« دختر خوشبخت!... »
نظرات شما عزیزان: